سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کناد

دلنگون

یکی از رفقای شفیق تعریف میکرد که در جلسه ای در قم یا تهران یا.. خلاصه هرجایی غیر از مشهد منبر رفته و داشته است اظهار فضل می کرده.

ناگهان از میان آنهمه واژه لفظ قلمی یک واژه مشهدی از زبان مبارکش در می رود و آن می شود که نباید.

می گفت: نمیدانم چی شد گفتم کُخ!

یکی گفت: ببخشید کُخ یعنی چی؟

و من شروع کردم به توضیح و تفسیر که بابا کُخ همون حشره شمایه.و این تعاریف کلی ازوقت جلسه را گرفت.

حرفش تموم نشده بود که رفقا دست گرفتند که می گفتی.. کخ همو حشره یه که یک بوجول بیشتر قوارش نیست و گاهی از درو دیوار دلَنگون مِره و یا درمیان اولی و پَنا پس قَلای خَنه ما مین کوتی از آشغالا همزیستی مسالمت آمیزی با ابناء بشر را ادامه میدهد.

القصه...

باورش نشد که می شود با این زبان رکورد طولانی ترین جلسات را شکست و حدود سه چهارساعت ملت را سرکار گذاشت. ولی ما در قرارگاه سیدالشهدا حدود یک هفته کردولرو ترک و فارس و عرب را سرکار گذاشتیم نتوانستند بفهمند که فرق مُبُرُم با مُبُرُم چیه؟!

حالا شما چی؟ مِدنن توفیرش چقده؟

 


کفتر بی بال وپرم

زیرگنبد طلائیت آسمون پا می گیره

تویی یا که آسمون توی دلا جا می گیره

مو همی دور و برا تو خَنَه تا پر مِزنُم

نصف شب ،کله سحر، هر چی بگی در مِزنُم

آقاجان! کِفترتُم. بال و پرم ر وا بُکن

جان هر چی زائره به کِفترت نگا بُکن

مو لب بوم می شینُم، روبروی ایوون طِلا

یک دلُم به اینجه یه . یک دلُمَم به کربلا

عمریه بال سفید چِفیه رِ یدک درُم

هرجایی که مِرسه اسم بسیجی مُبُرُم

ما با ای اسم خدا و لشگرش حال مُکُنُم

مثل باقی کفترا آرزوی بال مُکُنُم

مگه آخر همه رفتن به خاک گور نبود

راه باقی کفترات ای همه هم که دور نبود

راه ما تا کربلا پولی شده پاسپورت مِخه

آقا تا کرب و بلا یک قدمه ساپورت مِخه

مو که هی بقره بقو دور حریمت مِزنُم

با دلُم یک گرهی به او ضریحت مِزنُم

یا معین الضعفا ضامن اهل بیت رضا

دل ما نذر نگاهت برسونُم کربلا.

کلمه و ترکیبهای جدید  ! 

مخه: میخواد       مزنم: می زنم        مکنم:می کنم     خنه: خانه

اصولا توجه داشته باشیددر گویش مشهدی معمولا مصوت بلند ای بدل به کسره شده و مثلا می زنم می شود مِزنم!

و معمولا همه شناسه اول شخص در افعال به جای اینکه اَم باشداُم می شود. یعنی میزنم می شود: مِزنُم

 


امام من...

    نظر

سلام بر مولای خوبی ها.

امروز چندمین ماهی ات که دلم پیش شماست اما پای اراده ام سخت سست شده آقا. دیروز صبح یکی از بچه های حرم رادیدم. دوستش دارم. چند روز پیش هم یکی دیگرشان را. راستش را بخواهی خجالت می کشم بیایم. دوستت دارم اما...

این روزها باید روانه جایی شوم دور اما دلم برای شما دارد بهانه می گیرد. یاد روزی که راهی تبریز بودم. چند بار تا شب سراغتان آمدم . هی التماس کردم نروم. رفتم. اما صبحها...

رفته بودم کرج تا پیاده شدم گنبد را دیدم و مثل دیواونه ها خم شدم و سلام دادم که ناگهان دیگر تو نبودی...

رفته بودم تهران ده روز بی شما سرکردن برای من و آذر سخت بود. برگشتیم. مثل مادرمرده ها زار می زدیم. گریه می کردیم. نمی توانستیم دوریت را تحمل کنیم. ا

امام دلم برای حرم پر میزند. امام به خدا تحملم طاق شده کاش ای کاش راهها را ببندند و سفرها را لغو کنند تا من بییام. هر روز .

امام وقت تحویل سال من در ابتدای جاده ولایت می ایستم شاید دوباره از نو ولی شناسی را بیاموزم . دعایم کنید. محتاجم!


ندامتنامه

    نظر

امروز

 

باید بروم حرم. کشیک دارم. نمی دانم چطور باید رفت. آخر حالا چهار هفته است که نرفته ام و این به معنای انصراف از خدمت است.

خدمتی به شیرینی حضور در حرم مولایم نیست. آنقدر زیبا و دلنشین که گوئیا در بهشت قدم میزنی و با بهشتیان به سخن می نشینی . مرا ببین که چگونه امامم را رها کرده و به بهانه ضعف از رفتن به بهشت دوری گزیده ام.

هر کس میل دیدن یاران نیمه راه را دارد به این کبوتر خانه خراب سری بزند و ببیند که چگونه از تنها گذاردن امامش بر خود می پیچد. پنج سال پیش غصه امانم را بریده بود. رفته بودم حرم. اندوهم آنقدر زیاد  بود که آه سردم آتشین باشد. نمی دانم چطور دروازه های بهشتش را برویم گشود و بی هیچ معرفی خادم بارگاهش شدم. تنها چهارسال بعد فهمیدندکه پرونده ام چون مغز حمقای عرب خالی از هر چیزی است.

این بی معرفتی را چه کسی باید پاسخی دهد؟

مولای خوبی ها. مرا ببخش...


معتکف ...

از اول هم قرار بود ساده بیاید . خودش . فقط خودش. با کمی خرما و یک قرآن. و یک کاغذ و قلم که توی جیب جا می گرفت.

می گفت: اون سفر آخرته که باید بنه برداری... اینجا نمی رم که اتراق کنم. می رم واسه اتراق آیندم چیز جمع کنم.

آن وقتها جوان بودم. جوان وکم تجربه. نمی دانستم حسین چرا خودش را توی مسجد زندانی کرده و فقط قرآن می خواند. نمی دانم توی قرآن چه داشت که او اینطور حریص بهش چسبیده بود. . مدام هم چیزهایی را می نوشت . باز سجده می کرد. شکر می گفت و دوباره بر می خاست.

حسین اصلا چیز دیگری شده بود . شده بود یک  تکه نور که می درخشید. دو سه روز بعد مادرش گفت که حسین رفته و خواسته حلالش کنی. بخاطر تمام شبهایی که هم پای او توی مسجد می نشستی و تا صبح خواب نداشتی.

خندیدم. باز حسین خودش را لوس کرده بود. پرسیدم: حالا خودش کجاس؟

مادرش خندید. اشک هم می رخت. گفت: دیشب به دست و پایم افتاد تا آزادش کنم. قسمم داد آن دنیا فراموشم نمی کند. رفت و می گفت خواب دیده که باید برود. خواب دیده ...

توی دلم خالی شد. یکه خوردم. یاد آن شب افتادم. توی مسجد. شده بود معتکف خانه خدا. می گفت: اگه بخوای واسه خدا هدیه بدی باید بهترین و پاکترین باشه!

نفهمیدم هدیه حسین ، خودش بود!


دژ

    نظر

اصلا باورم نمی شد . تا به حال اینهمه تانک را یکجا ندیده بودم. سرم سوت کشید و اعصابم به هم ریخت. انگار همه سنگ ریزه های بیابان بزرگ و زرد شده بودند و به طرف ما هجوم می آوردند . مرگ را در چند قدمی ام احساس کردم اما همان لحظه ناگهان صدای فرمانده به گوشم رسید:

جان حسین زهرا تنرسین! این دژ سقوط کنه مملکت سقوط می کنه. شمایید و حسین فاطمه. نترسین بچه ها خدا با ماست!

نمی دانم چه شد . انگار خون تازه ای در رگهایم جاری شد و کمی قوت گرفتم. دستهایم هنوز هم می لرزید. موشک آرپی جی را برداشتم و سوارش کردم. نشانه گیری می کردم اما آنقدر زیاد بودند که چشمهایم سیاهی می رفت و هر کدام را دو سه تا می دیدم. علی که مدام با ژسه و نارنجک تفنگی کار می کرد. فریاد می زد: بگو یا زهرا و بزن ! منتظر چی موندی؟ بزن حسین! بزن!

زیر لب آرام گفتم: یازهرا! و ماشه را چکاندم. گلوله راست رفت روی تانک و منفجرش کرد. صدای تکبیر بچه ها بلند شده بود که گلوله بعدی را یزدانی به تانک رسند. گلوله ها مدم میانمان رد و بدل می شد اما جنگ تمامی نداشت.هوا روبه تاریکی می رفت. صدای چرخ تانکها هنوز می آمد. خرج آر پی جی تمام شده بود. درست مثل رمق بچه ها! دیگر کسی تاب و توان ایستادن را نداشت. بعضی ها به زحمت روی پایشان می ایستادند و مقابله می کردند. تانکها کم کم عقب رفتند.صدای ناله زخمی ها در فریاد الله اکبر بچه های دژ پیچید.دژ هنوز پایدار بود.


کمی آنطرفتر

اصلا نیامده که بماند. این را همان وقت فهمیدم که پایش زودتر از خودش رسید. مرتضی هم  سوژه گیرش آمده بود. می خندید و می گفت : حسن توی این اوضاع محاصره اقتصادی به فکر جیب مملکت و خانواده اس. می گفت: حسن جان اگه مردی جفت پاهاتو بده و یه پلومرغم روش.
مادر که عصبانی شده بود، نگاه بدی به مرتضی انداخت و او ساکت شد. اما چه فایده؟ بقیه رفقای حسن رسیدند و سرو صدای خنده شان محله را برداشت.
یک هفته نمی شد که صدای نق و نوق حسن بلند شد که نمی خواهم بمانم که خسته شدم بس خوابیدم که چقدر قربان صدقه ام می شوید که بچه های مردم دارن تکه تکه می شوند که من خجالت می کشم...
یکی نبود بگوید مرد حسابی یک نگاه به خودت بینداز و چند تا جای سالم نشان بده بعد جوش بقیه را بزن.
نمی دانم چقدر دوام آورد اما یک روز نماز صبح را خواند و یک لنگ پوتین را برداشت و گفت : اگه نمی تونم بدوم می تونم بشینم .می رم تو جبهه بشینم.
بابا سرو صدایی راه انداخت آن سویش ناپیدا. مادر جیغ و شیونی می کرد که انگار حسن می رود تا نیاید. شاید  مادر خوب فهمیده بود که حسن می رود که نیاید. اصلا او آمده بود که مرا  ببرد . برای همین مدام دم از رفتن می زد.
رفته بود آنجا. نامه نوشته بود که توی مقر پای بی سیم می نشیند و همانطور که تنقلات می خورد ، غیبت اینو آن را می کند. اما نمی دانم چرا بعد ازمدتی گفتند برگشته . این بار بی دست.
حالا خنده اش بیشتر شده بود . مادرهم گریه اش بیشتر. حسن خنده می زد که الوعده وفا! دیدی چقدر به فکر جیبت بود م . حالا دیگر نه ساعت می خواهد برایم بفرستی نه انگشتر دامادی چون دست چپ ندارم که بروی برایم زن بگیری.
بابا آهسته زمزمه کرد: حسن! حالا نوبت بقیه اس. تو دیگر بمان.
حسن باز خندید. می گفت: مگه صف شیره که نوبتی باشه؟
بابا کلافه بود. اما ته نگاهش چیزی موج میزد. چیزی شبیه به اینکه ... نه خودش بود. ته نگاهش. توی عمق. به حسن افتخار می کرد. خوش به حالش.
بابا که می آمد رفقای حسن خفه خون می گرفتند و لام تا کام حرف نمی زدند جز اینکه ما مخلصیم ما نمک پرورده ایم خوشا به حالتان خدا اجرتان بدهد و همین حرفهای قلمبه سلمبه..
حسن این بار رفته بود که با یک دست و یک پا فقط نامه های بچه ها را جمع کند اما نمی دانم این بار چرا دست راستش رفته بود و او تنها مانده بود. این بار دیگر به شهر باز نگشت فقط خبرش را آوردند که گفته می مانم تا با یک پا لی لی کنم وچارتا بچه به راه رفتنم بخندند ولی نمی دانم چرا ....
نیامد. دیگر حتی خبرش هم نیامد. گفتم که. آمده بود مرا  ببرد. حالا هر سال می روم تا دنبال یک لنگ پا بگردم. اما لا مصب انگار آن یکی لنگ را با خودش برده آسمان. می گفت خیال کرده ای . خواب دیده ای که زیر تابوتم را بگیری و هی بگویی بلند بگو لا اله الا الله!
نمی دانم چرا اما امسال هم می روم. گرچه جبهه دیگر آنجا نیست. آدرسش عوض شده. همسایه ها می گفتند چند سالی می شود که جبهه از اینجا به جای دیگری منتقل شده. رفته است چند کوچه بالاتر. اما من هنوز باور نکرده ام. شاید هم برای همین هنوز دنبال یک رد پا می گردم.
اما انگار حسن رفته است .باید بگردم. باید بروم. آنجا. چند کوچه آنطرفتر انگار بساط سرباز ها پهن است. می گویند دیگر حتی با بی سیم و اسلحه هم نمی جنگند. می گویند با خودت قلم بردار و کاغذ...


...

    نظر

همیشه فرصت پرواز را نمی دهند ای دوست

برای اینکه کبوتر باشم باید دست از طلب ندارم تا کام من برآید                                  یا جان رسد به جانان یا جان ز تن برآید

التماس دعا!


آلبوم

    نظر

رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست؟

خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست؟

توی این عکس به جامانده عصا دستم نیست

پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست؟

توی این صفحه به این عکس کمی دقت کن

توی صف از همه دنبال ترم یادت هست؟

لحظه ای بود که از دسته جدا افتادم

لحظه بعد که بی بال و پرم یادت هست؟

اتفاقی که مرا خانه نشین کرد افتاد

و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست؟