http://kabutar.ParsiBlog.comكنادParsiBlog.com ATOM GeneratorFri, 29 Mar 2024 12:24:52 GMTر.رضاپور10110tag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/20/%d8%aa%d8%b3%d8%a8%d9%8a%d8%ad+%d9%87%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%aa%d8%a7%d9%8a%d9%8a/Fri, 03 Oct 2014 18:59:00 GMTتسبيح هزارتايي<div dir='rtl'><p>مي شنيدي يکي مي گويد يا فلاني به جان مادرت!</p><br><p>برميگشتي نگاهش مي کردي. مي ديدي تسبيح هزارتايي سبزرنگي دور دستش پيچيده و با اشک و آه اضافه مي گويد: يا فلاني به جا مادرت!</p><br><p>مي رفتي. بي هيچ حرفي. مي چرخيدي. دو دور سه دور تمام صحن را مي رفتي با خيليها حرف مي زدي و دوباره خودت را کنار در مي ديدي و ميان جمعي از زنان که تند و تند چيزهايي را زمزمه مي کردند. جلوتر مي رفتي. ميگفتي اين چه ذکر عجيبي است که مي خوانيد؟ </p><br><p>حرفي نمي زدند. مي گفتي چرا همه تسبيح سبز داريد؟ کسي حرفي نمي زد. مي گفتي به ما هم ياد بدهيد حاجت داريم شايد حاجتمان را گرفتيم. </p><br><p>لبخندي لبانشان را مي پوشاند. تسبيح هزارتايي را توي دستت مي گذاشتند و مي گفتند همين جا بايست و بگو يا فلاني به جان مادرت!</p><br><p>مي گفتي يک بار از عمق وجودت بگو يا امام رضا به جان مادرت! تمام گره ها باز مي شود. </p><br><p>مي خنديدند. ميگفتند. بچه است. نمي فهمد. سرشان گرم ذکرشان ميشد.مي گفتند بايد عقيده داشته باشي. هميشه که نميشود سراغ ائمه رفت.</p><br><p>دور ميشدي. عقب ترها کودکي را مي ديدي که زل زل به پنجره فولاد خيره شده. دست توي جيبت مي کردي و شکلات کم بهايي را مي گذاشتي کف دستش. مي خنديد. مي گفت: عروسکم گم شده.مامانم گفته جلو نرم له ميشم. داد بزنم امام رضا مي شنوه چي ميگم؟</p><br><p>مي خنديدي. مي گفتي معلومه که ميشنوه. مخصوصا وقتي توي کوچولو بگي. نگاهش را از تو مي گرفت. به شکلات ميداد. باز به پنجره. بعد مي گفت: امام رضا عروسکم تنهايي گم شده، دلش غصه اي ميشه. بهش بگو من اينجام که بياد. </p><br><p>دور ميشدي. مي شنيدي کودکي جيغ مي زند. با همه وجود و خوشحال. نگاه مي کردي، عروسکش را توي بغل گرفته بود و لي لي مي کرد.</p><br><p>دور مي شدي. دوباره نگاهت در را مي گرفت و زنهايي را که دور هم جمع شده بودند وهنوز تسبيح هزارتايي شان به نيمه نرسيده بود...</p></div>ر.رضاپورtag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/19/%d8%ad%d8%b6%d8%b1%d8%aa+%d9%85%d8%a7%d9%87/Sat, 06 Sep 2014 21:54:00 GMTحضرت ماه<div dir='rtl'><p>يکي از چيزاي خيلي عجيب حرم اين بود که بين اون همه شلوغي و سرو صدا مخصوصا شب عيدا، صداي گريه بچه هايي رو که يواشکي گريه مي کردند از پشت انبوه جمعيت مي شنيدي و حتي قيافه ريزه ميزه و کوچولوي بچه هاي گمشده رو تو تاريکي شب مي ديدي. حتي اگه گريه نمي کردند يا چيزي هم نمي گفتن انگار کسي بود که سرتو برگردونه طرف اوني که گمشده و بخواد بري طرفش.</p><br><p> اصلا انگار يکي حواسش به همه اون زائرا بود. </p><br><p>يه روز يه پيرزني روي زمين نشسته بود. حتي حرف نميزد. نزديکش رفتم. گفت: دلم درد مي کنه. فوريتهاي پزشکي که اومد فهميدم طحالش ضربه خورده و بايد آمبولانس بياد.</p><br><p>يه روز همراه يه فوجي از زوار که از درب طبرسي وارد شدن يه بچه بود با موهاي بافته شده و يه عروسک که محکم تو بغلش گرفته بود؛ يه جوري در و ديوار رو نگاه مي کرد دست که رو شونش گذاشتم برگشت، اسمش فاطمه بود. مامانش گفته بود اگه گم بشي ديگه پيدا نميشي. دستاش يخ کرده بود. رفتيم دفترگمشده ها، مامان و باباش سراسيمه رسيدن.پيدا شد.</p><br><p>يه شب يه صدايي از بين جمعيت صدام زد: خادم! خادم!. يه خانوم بود. نزديک رفتم. گفت: هي خادم برام آب بيار! خنديدم. رفتم براش آب آوردم. بعد ليوانشو داد و گفت: ببرش!</p><br><p>يه روز توي بارون يکي تو مخم مي خوند هي بايد زمينو نگا کنم. چشام رو زمين بود. توي خيسي زمين يه شاپرکو ديدم که به پشت افتاده و تقلا ميکنه.</p><br><p>يه روز لب حوض جمهوري يه خانوم اومد و سلام کرد و گفت دخترم گفته امسال برو حرم بگو من هنوز چادريم </p><br><p>يه روز يه خانوم و آقا بودن لب حوض وضو بگيرن. گفتم اينجا نه. نمي شه خانوم شما نبايد پيش چشم نامحرم وضو بگيره. گفت: نامحرم يني چي؟ ماتم برد. گفتم يعني حريم همسرتون بايد حفظ شه. خنديد گفت: ممنونم من آداب اجتماعي رو فراموش کردم اما اشکالي نداره اينا هموطنن. خواهش کردم يه سري به دفتر سئوالات شرعي بزنن و مفهوم نامحرمو بپرسن.</p><br><p>يه روز يه پيرمردو پيرزن ترکمن نمي دونستن صندلي چرخداراي حرم رايگانه. </p><br><p>يه روز يه بچه گله کرد چرا به ما خوشامد نمي گن همش برا بزرگترا مي نويسن خوش آمديد.</p><br><p>يه روز يه خانومي دو شب و دو روز تو حرم منتظر بچش مونده بود، بچه هه نيومد دنبالش.</p><br><p>يه روز يه خانومي روبروي امام رضا ايستاده بودو با يه تسبيح هزارتايي يکي از علما رو به جان مادرش قسم ميداد که حاجتشو برآورده کنه در حالي که امام رضا همه حواسش به جهل او بود.</p><br><p>يه روز ... </p><br><p>راستي چن تا از اين يه روزا هست که او حواسش به ماست. راستي چقدر ماهه اين حضرت ماه! </p></div>ر.رضاپورtag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/18/%d9%88%d8%b6%d9%88%d8%ae%d8%a7%d9%86%d9%87/Sun, 29 Jun 2014 15:01:00 GMTوضوخانه<div dir='rtl'><p>خنده دار بود. خيلي خنده دار. </p><br><p>مي نشستند لب حوض. چادرشان را مي کشيدند روي چشمهايشان بعد تا آرنج آستين را بالا مي زدند و وضو مي گرفتند. </p><br><p>سراغشان که مي رفتي مي گفتند چادر داريم بي خبر از آنکه چادر فقط روي صورتشان را گرفته نه دستها را . </p><br><p>مي گفتي برويد وضوخانه مي گفتند شوهرم گفته همينجا وضو بگير</p><br><p>مي گفتي تو هم که چقدر شوهرذليل</p><br><p>مي خنديدند.</p><br><p>مي گفتي راستي تا نرفتي بگويم دارن ژتون غذا مي دهندولي دور است </p><br><p>مي گفتند عيب ندارد کجا مي دهند؟</p><br><p>مي گفتي دقيقا بغل سرويس بهداشتي کوثر</p><br><p>مي گفتند از کدام طرف بايد بروم</p><br><p>مي گفتي نه شما شوهرت نمي گذارد </p><br><p>مي گفت باهم مي رويم</p><br><p>مي گفتي ژتوني در کار نيس وضوخانه آنجاس بين ژتون غذا و لبخند خدا کدام يکي ارزشش بيشتر است</p><br><p>سرخ مي شدند. آستين را پايين مي کشيدند و مي رفتند.</p></div>ر.رضاپورtag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/16/%d9%8a%d8%aa%d9%8a%d9%85/Sun, 08 May 2011 19:27:00 GMTيتيم<div dir='rtl'><p><span style="font-size: small;">رفيق بوديم.</span></p>
<br><p><span style="font-size: small;">نشسته بود روي اولين پله رواق دارلحجه!</span></p>
<br><p><span style="font-size: small;">نشسته بودم کنارش. </span></p>
<br><p><span style="font-size: small;">گفت: وقتي بابام تو مشهد شما فوت شد، به امام رضا گله کردم. گفتم ديگه باهات قهرم. نميام خونه ات! </span></p>
<br><p><span style="font-size: small;">اشکش چکيد روي زيارتنامه. عين يه مهر قبول رفت تو دل کاغذ. صداش تو بغض پيچيد: وقتي باهاش قهر شدم، رفتم تو بسيج... بعد اومدم طرح ولايت! بعد اومديم حرم... بعد بهشون گفتم باهاتون قهرم ولي نمي تونم نگم چقدر دوستون دارم... </span></p>
<br><p><span style="font-size: small;">صداي گريه هاش بلند شد. خيلي بلند. نگاهش کردم. پرسيدم: راستي امسال چندمين باره مياي حرم امام رضا؟</span></p>
<br><p><span style="font-size: small;">بين گريه هاش خنديد. گفت: مي گن يتيم نوازه! کاش هميشه يتيم بمونم!</span></p>
<br><p> </p></div>ر.رضاپورtag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/15/%d8%af%d8%b1+%d9%85%d8%ad%d8%b6%d8%b1+%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1/Tue, 29 Mar 2011 21:53:00 GMTدر محضر بهار<div dir='rtl'><p><span style="font-size: x-small;">دوشنبه بود. اولين روز بهار. بهار به مشهد آمده بود تا با سخنانش شاخه هاي خشک را به حرکت درآورد.</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">مردم دسته دسته از سراسر کشور جمع شده بودند تا از او نوري بجويند و دلشان را معطر کنند شايد عمري در پناه آن نور رستگار باشند. </span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">عالم آل محمد هميشه او را بهار فرامي خواند. وقتي همه جمعند. مي آيد تا قرآن تفسير کند.</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">ساعت يازده بود. صحن جامع و ورودي هاي رواق امام مملو از جمعيتي که در صفوف به هم فشرده خود بي تاب ديدارش بودند.</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">پانزده دقيقه اي تا ساعت پانزده مانده بود. دربها بسته شد. </span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">عده بسياري تجمع کرده بودند. خدام مي گفتند برويد در ساير صحنها و از طريق آ« دستگاههاي تصويري قرن چندمي صورت امامتان را ببينيد. صدايش را هم مي توانسد بشنويد.</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">بست طوسي يرمردي روي زمين نشسته بود. کفشهايش را دستش گرفته بود و منتظر بود. </span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">دلم بيتاب شده بود. صداي شعارهاي مردم تمامي نداشت. راهم را به سمت صحن جمهوري کج کردم. روي پرده تصوير پرده آبي رنگي بود که دل مردم را بي تاب کرده بود. محافظي وارد شد. عده اي روي پا بلند شدند. پرده را کنار زد. مردم در هر کجاي صحن بودند بي معطلي برخاستند و عطر صلوات، دل علي بن موسي را شادمان کرد. </span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">بايد گذشت. به سرعت... در چارچوبي ورودي جمهوري به بهاء ، معصومه را ديدم همانطور که از کنارم مي گذشت به سرعت چيزهايي گفت و عبور کرد. </span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">صحن گوهرشاد. مردم گرد ايوان مقصوره حلقه زده بودند. بوي خوش ولايت داشت...</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">صحن قدس... عده اي سرگردان بودند انگار کسي گراي اشتباده داده بود و مردم به خيال رواق امام آنجا رفته بودند. </span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">صحن جامع رضوي غلغله بود... خدام مردم را به ساير رواقها هدايت ميکردند.</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">تا روزنه اي باز مي شد سيل جمعيت به سوي حايلها مي شتافت...</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">صحن کوثر... مردم بودند... صداي امام بود.. پرده اما خاموش.. بي حرکت .. بي تصوير...</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">صحن آزادي...مردم گوش جان سپرده بودند... امام سخن مي فرمود اما...</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">صحن انقلاب...</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">رواق دارلحجه... </span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">راستي چرا اينگونه بود؟ فرمايشات امام هنوز در بخش سوم مانده بود که سرو کله بچه هاي نماز با آن سروصداهاي عجيبشان پيدا شد.. برخيزيدها و مرتب شويد ها و برويد ها و بياييد ها...</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">بايد صداي امام را از لابلاي اين همه هياهو شنيد...</span></p>
<br><p><span style="font-size: x-small;">راستي آن صحن و سرا براي امام من شده بود رواق امام.. يقين دارم او نيز آنجا بود لحظه اي که مولاي عزيزم سخن مي فرمود...</span></p></div>ر.رضاپورtag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/14/%d8%ad%d8%af%d9%8a%d8%ab+%d8%a7%d9%88.../Tue, 01 Feb 2011 18:57:00 GMTحديث او...<div dir='rtl'><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;"><span style="color: #000000;"> آنکه در راه حق صبر کند ؛ </span></span></p>
<br><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;"><span style="color: #000000;">الله تعالي بهتر از آنچه بر او صبر کرده به او عوض خواهد داد. </span></span></p>
<br><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;"> </span></p>
<br><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;"><span style="color: #000000;">امام علي بن موسي الرضا عليه السلام</span></span></p>
<br><p style="text-align: center;"> </p></div>ر.رضاپورtag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/13/%d9%83%d8%a7%d8%b1%d8%aa+%d8%ae%d8%af%d9%85%d8%aa!/Thu, 20 Jan 2011 13:21:00 GMTكارت خدمت!<div dir='rtl'><p style="text-align: justify;">اولين شبي بود که براي خدمت مي رفتم. سه شنبه. صحن آزادي!</p>
<br><p style="text-align: justify;"><img title="حرم يار" src="http://www.askquran.ir/gallery/images/47521/1_1287457945.jpg" alt="حرم اامام رضا" width="333" height="218" / onload="ResetWH(this,470);"></p>
<br><p style="text-align: justify;">خواهرم چندقدمي من مشغول بود. مرا با او فرستاده بودند تا همه چيز را ازاو يادبگيرم. کمتر چنين اتفاقي مي افتاد. اما او بسيار دقيق منضبط و سختگير بود. براي همين ناظم کشيک بدون هيچ ترديدي مرا به او سپرد.</p>
<br><p style="text-align: justify;">بين راه گفت: مراقب کارتت باش!اگر توي شلوغي گمش کني تبعات دارد... خيلي پيش آمده که با کارت اين و آن ملت را سرکار گذاشته اند. همه حواست را جمع کن!</p>
<br><p style="text-align: justify;">رفتم.مراقب بودم. همه جا. به خير گذشت.</p>
<br><p style="text-align: justify;">شب دوم کشيک بوديم. جمعه. صحن انقلاب.</p>
<br><p style="text-align: justify;">آن وقتها انقلاب دو تا حوض داشت. ناظم کشيک جمعه باز مرا با خواهرم فرستاد او از دور مرا ميپاييد .</p>
<br><p style="text-align: justify;">شب بود. خدمت تمام شده بود و بايد برمي گشتيم دفتر. خواستم کارتم را جدا کنم که ناگهان متوجه شدم اثري از کارت نيست.... دنيا دور سرم چرخيد. دويدم بيرون.</p>
<br><p style="text-align: justify;">تمام صحن انقلاب را چرخيدم. دور حوض را خوب گشتم. اشک مي ريختم. هق هق گريه هايم مردم را به سويم مي کشاند.</p>
<br><p style="text-align: justify;">با گريه مي گفتم: کارتم! ... کارتم گم شده! اگه نباشه.. ديگه نمي تونم بيام حرم... <img title="گريه‌آور" src="NoteEdit/tinymce/js/tiny_mce/plugins/emotions/img/126.gif" border="0" alt="گريه‌آور" / onload="ResetWH(this,470);"><img title="گريه‌آور" src="NoteEdit/tinymce/js/tiny_mce/plugins/emotions/img/126.gif" border="0" alt="گريه‌آور" / onload="ResetWH(this,470);"></p>
<br><p style="text-align: justify;">طفلکي ها راه افتادند دنبال کارت خدمتم. زن و مرد. يکدفعه چشمم افتاد به پنجره فولاد. دويدم روبروي پنجره. ايستادم به التماس: من که مي دونم کجاس... شمام مي دوني کجاس... خب بده ديگه امام رضا!...<img title="گريه‌آور" src="NoteEdit/tinymce/js/tiny_mce/plugins/emotions/img/126.gif" border="0" alt="گريه‌آور" / onload="ResetWH(this,470);"></p>
<br><p style="text-align: justify;">مثل بچه ها گريه مي کردم.التماس مي کردم امام رضا کارتم را پيدا کند. ناگهان آمنه محسني را ديدم که با چوب پرش راه را به کسي نشان داد. بين انگشتهايش چيزي شبيه کارت بود. دويدم. خودش بود. کارت من!</p>
<br><p style="text-align: justify;">ميگفت يکي از خدام صدايش زده و گفته اين کارتِ يکي از دوستان شماست...</p></div>ر.رضاپورtag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/12/%d8%b1%d9%88%d8%b2%d9%8a+%d8%b1%d9%88%d8%b2%da%af%d8%a7%d8%b2%d9%8a/Thu, 01 Jul 2010 11:20:00 GMTروزي روزگازي<div dir='rtl'><P><FONT color=#804040 size=2><STRONG>شخصي با دوستي گفت كه مرا چشم درد مي كند.تديبر چه باشد؟</STRONG></FONT></P>
<br><P><FONT color=#804040 size=2><STRONG>ژفت مرا پارسال دندان درد مي كرد بركندم!</STRONG></FONT></P>
<br><P>رساله دلگشا- عبيدزاكاني</P></div>ر.رضاپورtag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/11/%d9%8a%d8%a7+%d8%a7%d9%85%d8%a7%d9%85+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%a6%d9%88%d9%81(%d8%b9)/Mon, 19 Apr 2010 18:08:00 GMTيا امام الرئوف(ع)<div dir='rtl'><P><FONT size=2>ما را نسب به خاك قدوم تو مي رسد</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>يعني كه خاك پاي تو هستيم تا ابد</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>آيينه اي برابر رويت گرفته است</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>خورشيد تا جمال تو را منتشر كند</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>ما را به دام و دانه چه حاجت كه از ازل</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>آهوي جان به شوق كمد تو مي چمد</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>از لابلاي روزن پولاد ديده ام :</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>دل هاي خسته را به تبسبم كني رصد</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>ترسم غريق ورطه خونين دلان شوم</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>چندانكه اب ديده خونبار مي چكد</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>خواهم شدن به ميكده گريان و دادخواه</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>شوق تو سوي ملك خراسانم ار كشد</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>خواهم غبار كوي تو كحل بصر كنم</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>اما هزار حيف كه دستم نمي رسد...</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>با سينه اي گداخته خاموش مانده ايم</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>يا امام الرئوف! سروده اي از امير حسين مدرس به انضمام دو مصرع از حافظ شيرازي.</FONT></P></div>ر.رضاپورtag:kabutar.ParsiBlog.com/Posts/9/%d9%88%d8%b6%d9%88+%d8%a8%d8%a7+%d8%a7%d8%b9%d9%85%d8%a7%d9%84+%d8%b4%d8%a7%d9%82%d9%87/Tue, 05 Jan 2010 00:00:00 GMTوضو با اعمال شاقه<div dir='rtl'><P><FONT size=2>لب حوض وضو گرفتن ممنوع!</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>اين توصيه همه خادمين به خانمهاست. </FONT></P>
<br><P><FONT size=2>چه بسا افرادي بدون رعايت حجاب مصرند لب حوض وضو بگيرند كه به قول خودشان مستحب است با آب سرد وضو بگيري. </FONT></P>
<br><P><FONT size=2>يك روز خانمي را فرستاديم وضوخانه بست شيخ طوسي و عجب ماجرايي شد اين وضو. </FONT></P>
<br><P><FONT size=2>از قضا زن، از آن وسواسي هاي درجه 1 بود و كلي هم لفت و لعابش داده بود. نيم ساعتي مي شد. همسرش كه به ظاهر بسيار نگران بود سراغم آمد و گفت: </FONT></P>
<br><P><FONT size=2>زنم گم شده... تو زن منو گم كردي خودتم بايد پيداش كني.</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>گفتم: اي بابا گم شده يعني چي؟ بچه كه نيس؟ حرفا مي زنيد شمام!</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>گفت:إ.. بچه نباشه. زن من كه هست. من افسر دايره جنايي ام. اگه دوسه مورد از پرونده هام دنبالم بوده باشن و زنمو برده باشن چي/</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>گفتم: اي آقا كجا مي خوان ببرن. اونم از تو حرم بين اينهمه آدم. جلو اين همه دوربين. </FONT></P>
<br><P><FONT size=2>گفت: لابد زير چادرش .. واي... نه.. يكي زير چادرش تفنگ بگيره و زنمو با تهديد ببره بيرون.. بعد از بريون به من زنگ بزنه كه بايد ...</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>گفتم: آقا...اينجا حرمه!..</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>خب باشه.كه چي؟</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>دم در تفنگ كي مياره تو؟</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>اينجا كه شتر با بارش مياد تفنگ اينقدي نمياد؟</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>خلاصه راه افتادم طرف سرويس بهداشتي ووضو خانه. چندباري همسرش را صدا زدم. خبري نشد. گفتم. شما بمانيد اگر بازهم نيامد مي رويم آگاهي.</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>برگشتم لب خوض. حواسم به مرد بود كه در كنار ورودي طوسي قدم رو مي رفت و برمي گشت. </FONT></P>
<br><P><FONT size=2>ده دقيقه اي نشد، همسرش را ديدم. كه ازميان جمعيت سعي داشت خودش را به صحن برساند. به طرفش رفتم. گفتم: كجابودي خانوم آقاتون ده بارمرد و زنده شد؟</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>زن سري تكانداد و گفت: لابد گفته يكي تفنگ گرفته منو برده؟!</FONT></P>
<br><P><FONT size=2>خنديدم. اخمي تحويل همسرش داد و گفت: كارشه خانوم!هميشه همينه. </FONT></P>
<br><P><FONT size=2>زن و مرد رفتند. و هنوز نرفته. مرد ديگري آمد: خانوم.. مادر منو فرستادين دستشويي.. نيم ساعته نيومده!...</FONT></P>
<br><P><FONT size=2></FONT> </P></div>ر.رضاپور